کتابخانه خوبی داشت. چوبی و کاهیرنگ و براق. پنج شش ردیف دراز از کتابهای رنگارنگ که هر کدام شده بود شبیه یک جعبه مدادرنگی. از آنجاییکه عمق کتابخانه زیاد بود، جلوی کتابها را حسابی شلوغ کرده بودند. تمام اشیاء تزئینی عالم آنجا نماینده داشتند؛ مجسمه جن آفریقایی، گلدان کاکتوسهای مثلثی، اسطورههای سِلتی، قاب عکسهای سیاهوسفید، صلیب و تسبیح و گوشواره، خوشنویسیهای اعلا و غیرخوانا، کوه آتشفشان، نقاشیهای درِپیت و انواع سنگ و کلوخ. نمیشد هیچ کتابی را دید. از همه بزرگتر یک اسب سفید شیههکش نجیب بود که دو نفر نانجیب روی زین مشغول کار خیر بودند. مجسمهی یک فیلم ترکی بود. معادل سنگی ابتذال و کثافت. توانستم از لای پاهای بسیاری که آنجا در هم رفته بودند، دو حرف آخر عنوان کتاب یا اسم نویسنده یا نام خانوادگی مترجمی را ببینم: قی». یعنی چه بود؟! باقی؟ بوقی؟ قرقی؟ طوقی؟ فندقی؟
بدبختی اعظم دسترسی به خود کتابها بود. با آن وضعیت، برای بیرون کشیدن کتابی باید یک اسبابکشی کامل انجام میدادم. ناامید از دست یافتن به هر گونه مطلوبی، دستهایم در دو طرف بدنم آویزان شدند. یکباره، در گوشهی سمت چپِ پایینترین ردیف، دیدم جایِ دستی هست و کتابی که اندکی سر بلند کرده است.
راستش را بخواهید من دوست دارم در شرایط غیرمنتظره کتابی فکرنشده را بیمحابا باز کنم و بدون هیچ قصدی چند خطی از آن را بخوانم. مثل این میماند که جلوی آقایِ – خب، جلوی خانمها را که نمیشود گرفت – آقایِ فرهیختهای را در خیابان بگیرم و بیمقدمه به او بگویم: شما، یک نکته به من بگید! هر چی باشه، هر چی که دوست دارید.» برای همین شیرجه زدم.
با دستی صاف و کشیده، مثل جیببرها، کتاب باریکی را، با دو انکشت وسط و اشاره، آرام آرام بیرون کشیدم. اوه!» آن آقا، صادق هدایت از آب درآمد. مجموعه داستان کوتاه "سگ ولگرد" بود که داستانی با عنوان "تاریکخانه" دارد. شاید برای دهمین بار آن را خواندم. صحبتهای طولانی مردی که شبانه سر راه خوانسار سوار اتومبیل» شد، جذابترین قسمت ماجرا بود:
. اشخاصِ تازهبهدورونرسیدهی متجدد فقط میتونن به قولِ خودشون توی ﺍین محیط عرضاندﺍم بکنن، جامعهیی که مطابق سلیقه و حرص و شهوتِ خودشون درس کردن و در کوچکترین وظایف زندگی باید قوﺍنینِ جبری و تعبدِ ﺍونا رو مثه کپسول قورت داد! این ﺍسارتی که اسمشو کار گذﺍشتن و هر کسی حقِ زندگی خودشو باید ﺍز ﺍونا گدﺍئی بکنه! توی ﺍین محیط فقط یه دسته ، احمقِ بیشرم و ناخوش حقِ زندگی دﺍرند و ﺍگه کسی و پست و متملق نباشه میگن: قابلِ زندگی نیس!» دردهایی که من دﺍشتم، بارِ موروثی که زیرش خمیده شده بودم اونا نمیتونن بفهمن! خستگیِ پدرﺍنم در من باقی مونده بود و نستالژیِ ﺍین گذشته رو در خود حس میکردم.
میخوﺍستم مثه جونورﺍی زمستونی تو سوﻻخی فرو برم، تو تاریکیِ خودم غوطهور بشم و در خودم قوﺍم بیام. چون همونطوری که تو تاریکخونه عکس روی شیشه ظاهر میشه، اون چیزهایی که در انسون لطیف و مخفیس در ﺍثر دوندگی زندگی و جار و جنجال و روشنائی خفه میشه و میمیره، فقط توی تاریکی و سکوته که به انسون جلوه میکنه. این تاریکی توی خودم بود بیجهت سعی دﺍشتم که ﺍونو مرتفع بکنم، افسوسی که دﺍرم ﺍینه که چرﺍ مدتی بیخود ﺍز دیگرون پیروی کردم. حاﻻ پی بردم که پرﺍرزشترین قسمت من همین تاریکی، همین سکوت بوده.».
درباره این سایت